دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت میکرد. زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.
زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است. اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری گفت: «یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اونوقت کار همهمون تمومه!»
شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با شیوه مدیریت دولتی در ایران آشنا شدهاید!
این داستان را قشنگ یه هفت-هشت مرتبه بخوانید تا ملکه ذهنتان شود تا وقتی در یک اداره دولتی، سازمانی، وزارتخانهای از عملکرد مدیران آن متعجب شدید، احساس غریبی نکنید.
فوق العاده زیبا و برمحل بود.
از طریق ف.ب با وبلاگت آشنا شدم. آرزوی موفقیت دارم برات.
سپاسگذارم
زھره خانم
خوشحالم که وبلاگت دوباره دارد روبراه میشود۔ امید که در این مدت حال شما و مریم کوھستان خوب بوده و فقط مشغله ھای زندگی باعث به روز نشدن وبلاگ مفید و زیبایتان بوده باشد۔ برایتان آرزوی سلامتی تن و شادی روان و کامیابی در پیشبردکارھایتان در مسیر اھداف انسانی تان دارم۔
پیروز باشید